روزبهروزبه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
رامیسارامیسا، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

روزبه شاهزاده ایرانی

فریدون مشیری

یاد من باشد فردا دم صبح جور دیگر باشم بد نگویم به هوا، آب ، زمین مهربان باشم، با مردم شهر و فراموش کنم، هر چه گذشت خانه ی دل، بتکانم ازغم و به دستمالی از جنس گذشت ، بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل مشت را باز کنم، تا که دستی گردد و به لبخندی خوش دست در دست زمان بگذارم یاد من باشد فردا دم صبح به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم و به انگشت نخی خواهم بست تا فراموش، نگردد فردا زندگی شیرین است، زندگی باید کرد گرچه دیر است ولی کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید به سلامت ز سفر برگردد بذر امید بکارم، در دل لحظه را در یابم من به بازار محبت بروم فردا صبح مهربانی خودم، عرضه کنم یک بغل عشق از آنجا بخرم یاد من باشد فردا حتما به سلامی، دل همس...
20 خرداد 1393

پسرم،

گاهی!!!!!!!!!! آدمیزاد است و هزار دلتنگی به تکرار دلتنگی ها آغوش باز نکن گاهی باید به آنچه آزارت میدهد و تو را پر از دلتنگی میکند............... پشت کرد!!!!!!!!!!!!!
19 خرداد 1393

دیگر بس است.می خواهم.....

دیگر بس است هرگاه خسته شدم پنداشتم آخر راه است بارها در خود شکستم بی آنکه گلایه بکنم اما ز این پس نه می شکنم و نه گلایه میکنم فقط وفقط زندگی می کنم آن هم به سبک خودم!!!!!!!!!!
19 خرداد 1393

خوشحالی یعنی .....

میدونی شکسپیر چی میگه ؟! میگه : من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم، انتظارات همیشه صدمه زننده هستند … زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات عشق بورز .. خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و .. قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن | قبل از اینکه بنویسی » فکر کن قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش | قبل از اینکه دعا کنی » ببخش قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن | قبل از تنفر » عشق بورز زندگی این است … احساسش کن ، زندگی کن و لذت ببر      ...
5 خرداد 1393

3 خرداد 93

دیروز غروب من که اومدم خونه تازه جیگملم از دستشویی پریده بود بیرون.لخت.جلوی در نیومده گیر داد که باید بریم بستنی بخریم.هرچی میگم برو شلوار بپوش انگار ن انگار. کلی گریه کرد.منم رفتم تو خونه. بالاخره زورش چربید و با daddy رفت بیرون.جیگر خورده بود. من خونه رو گردگیری میکردم  که برق رفت. و نیم ساعت بعد بارون شدیدی گرفت. خیلی نگران شدم.هرچقدر زنگ میزدم  امیر ،تو دسترس نبود. بعد یک ساعت اومدن خونه. جالبه که پیاده رفته بودن.ماشین کپسول گازش مشکل پیداکرده بود.اورینگش خراب شده بود و گاز همینطور از کپسول خارج میشد. خلاصه با آژانس برگشتن. این روزای من  خاکستریه. فقط  خدا میدونه. تنها چیزی که حالمو خوب ...
4 خرداد 1393
1